آن روز با عجله خود را به مدرسه رساندم. کلاس منطق صوری داشتیم. تابستان بودمثل همه تابستانها گرم و داغ بعنوان یک دانش آموزی که سوم دبیرستان را تازه تمام کرده بود، فکر می کردم که کلاس منطق صوری یعنی عند کلاس!!.چه خیال خامی!.
با دوچرخه لحاف دوزی جدیدم که ابوی گرام بتازگی از تعاونی دانشگاه خریده بود به مدرسه رسیدمدوان دوان و نفس ن و عرق ریزان، از راهروی مسقف کناری مدرسه، به حیاط خلوت پشت مدرسه رسیدمدیدم در کلاس باز استاما بچه ها بجای اینکه تو کلاس باشن توی حیاط خلوت پراکنده اند.قیافه ها توهم بودخبری از آقای رهبر(معلم منطق) نبودظاهرا هنوز نرسیده بود.نفس راحتی کشیدم.لااقل زودتر از معلم رسیده بودماما
ادامه مطلب
درباره این سایت